زاهدی از جهت قربان(برای قربانی کردن)گوسپندی خرید. در راه طایفه ی طراران(دزدان)بدیدند.طمع دربستند و با یک دیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند.پس یک تن به پیش او در آمد و گفت:این سگ را کجا می بری؟ دیگری گفت:این مرد عزیمت شکار می دارد که سگ در دست گرفتهاست؟سوم بدو پیوست و گفت:او در کسوت اهل صلاح است اما زاهد نمی نماید;که زاهدان با سگ بازی نکنندو دست و جامه ی خود را از آسیب او صیانت واجب ببینند.
از این نسق هر چیز می گفتند تا شکی در دل زاهد افتادو خود را در آن متهم گردانید و گفتکه شاید بود که فروشنده ی این ،جادو بوده است و چشم بندیکرده. در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببردند!
کلیله و دمنه
نظرات شما عزیزان: